دسترسی سریع

یادداشت ها آرشیو

خاطره نگاری نیره پیروزبخت بر تصویری از خرمشهر ...

رییس سازمان ملی استاندارد ایران که فعالیتش را از بدو کارشناسی در سازمان ملی استاندارد ایران آغاز کرده است  در سالروز آزاد سازی خرمشهر با اشاره به عکسی خاطره انگیز از بهرام محمدی فر یکی از عکاسان متفاوت جنگ، آورده است : 
«این قاب را بهرام محمدی‌فرد، عکاسِ شگفت‌انگیز جنگ برداشته. عکسی که با اشاره‌ی خودش و قصه‌ای که دارد معنا می‌یابد و برای همین جنس دیگری دارد....
و بطور حتم خاطراتی که از آن دوران برجای مانده»

بعضی خاطرات هیچ وقت از یاد نمی رود، انگار همین دیروز بود که برای تدوین استاندارد های فولاد های ساختمانی ماموریت رفتم به اهواز و مشتاق بودم از آنجا به خرمشهر برم...

خوب یادمه سال ۶۸ بود و من کنجکاو بودم ببینم چه بر سر این شهر آمده؟
 قبلش را ندیده بودم ولی می گفتند شهر زیبایی بوده است... در مسیر خرمشهر، چند پاسدار جوان جلوی ماشین را گرفتند و به راننده گفتند کجا می روی؟
راننده اشاره ای به من داشت،  وقتی چشمشان به من افتاد تعجب کردند و از نگاهشان معلوم بود که نمی خواهند اجازه دهند یک دختر جوان به آن منطقه برود، 
و مشخص بود که از اهالی آن منطقه هم نبودم.
 پرسیدند؟ برای چه می خواهی بروی؟
 گفتم: فقط برای دیدن زجری که بر مردمم رفته و طاقتی که تحمل کردند.
 برگه ماموریتم را نشان دادم. 
کمی مکث کردند و ... بالاخره اجازه دادند و راننده مرا در شهر که نه! در خرابه شهر پیاده کرد و قرار شد بعد از ۳ ساعت بیاید دنبالم. 
یک تاکسی پیدا کردم، در شرایط آن روزهای خرمشهر کهنه و فرسوده شده بود، از راننده ش خواستم که در مدت زمانی که دارم همه جای شهر را نشانم دهد.
 نگاهی بمن کرد، گویی می خواست بگوید مگر آمدی شهر توریستی یا خارج از کشور؟  صورتش مثل مجسمه های بیروح بود... سریع حالت سرد خودش را باز یافت. 
سوار شدم و راننده شروع به چرخیدن در خیابان ها کرد... بعضی جاها پیاده میشدم. داخل خانه های خراب میرفتم، بی هیچ ترسی و بی هیچ نگرانی.
کتاب فارسی سوم دبستان پسرکی بنام محمد و عروسک خواهرش در اتاق جا مانده بود. طی این سالها کتاب باز مانده بود. احتمالا چون پسرک نخوانده بودش دلش نمی خواست بسته شود. تکه پارچه  گلداری که بر روی شاخه های انبوه گل کاغذی افتاده بود. در اتاق دیگر خانه قوطی های نوشیدنی سربازان اشغالگر صدام افتاده و شعاری به عربی بر دیوار در مدح صدام، به چشم میخورد. بر سر محمد چه آمده بود؟ سوالی است که همیشه در ذهنم میچرخد....
راننده تاکسی مرا به دیگر مناطق خرمشهر برد.
مسجد جامع، خانه های مختلف، یک مطب دندانپزشکی که هنوز قطعاتش بر روی میز با چشم میخورد و.....
 گرسنه شده بودم اما جایی در این شهر ویران برای خوردن غذا نبود.
 راننده رفت سمت تنها قهوه خانه که از حوادث روزگار سالم  مانده بود...
چند پیرمرد ساکن خرمشهر آنجا روی تخت های قدیمی و شکسته نشسته بودند....
خدا خیرش دهد، راننده را می گویم،  مثل یک برادر برایم دلسوزی می کرد...
 از قهوه خانه یک نیمرو گرفت و گفت در ماشین بخورم و خودش روی یکی از تختها به نوشیدن چای مشغول شد...
خیلی سریع چند لقمه ای خوردم و به راه افتادیم ...
به سمت پل ویران شده از جنگ رفتیم، پلی که از روی کارون می‌گذشت، نماد شهر نماد آزادی ....

احتمالا چه رفت و آمدهایی را به خود دیده بود، چه تلخ و شیرین هایی از خود عبور داده بود...
 اطراف پل، قایق های شکسته بر کرانه رود به گل نشسته بودند. ..
۳ ساعت به سرعت روبه اتمام بود... تمام شد...
 در پایان این سفر کوتاه اما عمیق، از راننده سوال کردم،  شما خانواده ات کجا هستند؟ اهواز یا جای دیگر؟ نگاهی به من کرد و با بغضی در گلو، گفت؛  همه خانواده من در این جنگ، از بین رفتند، زن و بچه هایم، مادرم، پدرم ...و من ماندم و این روح شکسته... 
خودرویی که قرار بود مرا ببرد، از راه رسید. قبل از آنکه پیاده شوم، طبق توافق اولیه ۱۰۰ تومان را از کیفم در آوردم و به سمتش دراز کردم... از گرفتن کرایه امتناع کرد... گفت:  تو مرا یاد خواهرم انداختی، از روزی که جنگ تمام شده، هیچ زنی برای دیدن خرابه های جنگ، تنها نیامده، به نظر او، من یک زن معمولی نبودم... 
هیچوقت فراموش نمی‌کنم جمله آخرش را که گفت: هرگز سوز دل من و امثال من را از یاد نبر و فراموش نکن، برادری هست که هیچکس را جز خدا ندارد و از تو و امثال تو توقع دارد در راه خدا فعالیت کنید و به یاد ما باشید...
برگشتم و رفتم سراغ ماموریتم، تدوین استاندارد...
سالها گذشت اما چهره غم گرفته او هرگز از خاطرم نرفت... 
ای خرمشهر! بمان تا همیشه اعصار، سربلند و استوار بمان

 
امتیاز دهی
 
 

نسخه قابل چاپ